جدول جو
جدول جو

معنی بی فهمی - جستجوی لغت در جدول جو

بی فهمی
(فَ)
بی دانشی. (آنندراج). بی علمی. جهالت و کودنی. (ناظم الاطباء) ، در تداول عامه، بدون مشغله. فارغ: من هم تا یکشنبه بی کارم و به مرگ تو امیدوار، فارغ. آسوده.
- بی کار شدن، بی شغل شدن. بدون فعالیت ماندن.
- ، از کاری پرداختن. آسوده شدن. فراغت یافتن:
چو بی کار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا برنشست.
فردوسی.
- بی کار گشتن، از کار بازایستادن. از فعالیت بازایستادن. بی کار گردیدن. با بی کاری بسر بردن. عمر گذراندن در بی اشتغالی. بی حرفه و کار گردش کردن:
اگر شاه نوذر گرفتار گشت
نه گردون گردنده بی کار گشت.
فردوسی.
دگر گفت روز تو اندر گذشت
زبانت ز گفتار بی کارگشت.
فردوسی.
بخواب اندر است آنکه بی کار گشت.
فردوسی.
- ، فارغ شدن. آسوده شدن:
نویسنده چون خامه بی کار گشت
بیاراست قرطاس و اندرنوشت.
فردوسی.
چو از پرگار تن بی کار گردد
فلک را جنبش پرگار گردد.
نظامی.
- ، بی نیازاز کار شدن:
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
کنون کارگر شد که بی کار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت.
فردوسی.
، معطل. عاطل. باطل. (یادداشت مؤلف). غیرمشغول به کار و باطل:
ز لشکر بسی نیز بی کار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود.
فردوسی.
نباید که بی کار باشد سپاه
نه آسوده ازرنج و تدبیر شاه.
اسدی.
هر که گوید که چرخ بی کار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید ای پسر نه نیز شنود
هیچ گردنده ای که بی کار است.
ناصرخسرو.
مه دوهفته اگر چون رخ او بودی شب
پاسبانان همه بی کار بدندی به سه پاس.
سوزنی.
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجائیم و ملامتگر بی کار کجاست.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 15).
- بی کار ماندن، معطل و عاطل و بی کاره ماندن:
سوی گنج ایران درازست راه
تهیدست و بی کار ماند سپاه.
فردوسی.
، تنبل و کاهل. (ناظم الاطباء). کاهل. لانه. (فرهنگ اسدی). که کار نکند. صاحب حرفه ای که کار نکند. عاطل:
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بی کار خردی مساز.
فردوسی.
سپاهی و دهقان و بی کار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه.
فردوسی.
، بی کاره. بی ثمر. بی فایده. (ناظم الاطباء). مهمل. غیرآباد. ضایع. تباه:
کشاورزان را فرمود (انوشیروان) تا هیچ زمین را بی کار نمانند. (ترجمه طبری بلعمی).
به ستیش بایدکه خستو شوی
ز گفتار بی کار یکسو شوی.
فردوسی.
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
اگر چند بی کار و بی ارز بود.
فردوسی.
ز دریا براه الانان کشید
یکی مرز ویران بی کار دید.
فردوسی.
، بیهوده:
با سخن تو همه سخن ها ناقص
با هنر تو همه هنرها بی کار.
فرخی.
باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و بی کار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد (از گفتارمسعود به اعیان ری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 19).
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بی کار.
ناصرخسرو.
اگر زر بایدش بی کار باشد
و گر عاشق بود دشوار باشد.
نظامی.
بی کار بهیمه ای و کج طبع کسی
کو فرق میان زشت و زیبا نکند.
سعدی.
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بی کارند.
اوحدی.
- بی کار شدن، بی ثمر شدن. بی فایده شدن.
- ، به مجاز، کوتاه شدن:
بیک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بی کار شد.
فردوسی.
- بی کار گشتن، مهمل گشتن. بی فایده شدن. مهمل ماندن. معطل ماندن:
ز پیری مگر گاو بی کار گشت
به چشم خداوند خود خوار گشت.
فردوسی.
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بی کار گشت.
فردوسی.
- بی کار ماندن، معطل و مهمل ماندن:
بی کار ماند شست غم او که بر دلم
از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست.
خاقانی.
، که خاصیت نداشته باشد. (از یادداشت مؤلف) :
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفکند از او هرچه بی کار بود.
فردوسی.
، آنکه لیاقت هیچ کاری را نداشته باشد. (ناظم الاطباء)، تهی. خالی. معطل. عاطل. (یادداشت مؤلف). فروگذاشته. بلامتصدی:
بچندین زمان تخت بی کار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی.
بسی بد که بی کار بد تخت شاه
نکرد اندرو هیچ کهتر نگاه.
فردوسی.
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی کار تاج و سریر.
فردوسی.
- بی کار شدن، تهی شدن. خالی شدن. معطل ماندن. عاطل ماندن:
وزان پس پراکنده گشت آگهی
که بی کار شد تخت شاهنشهی.
فردوسی.
پر از غارت و سوختن شد جهان
چو بی کار شد تخت شاهنشهان.
فردوسی.
تو گفتی بگوید همی بخت او
که بی کار خواهد شدن تخت او.
فردوسی.
بطاله، تعطل، بیکار شدن. (تاج المصادر بیهقی).
، مصاحب و همنشین، نابکار. (ناظم الاطباء)، آواره. اوباش، بی خانمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
انعدام الشّكل
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
Uncomprehending
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
Formlessness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
sans forme
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
incompréhensible
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
incomprensible
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
incomprensibile
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
incompreensível
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
不理解的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
niezrozumiały
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
ukosefu wa umbo
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
unverständlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
непонимающий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
onbegrijpelijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
بے شکلی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
অকার্যকর
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
незрозумілий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
형체 없음
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
şekilsizlik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
形のない
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
חסר צורה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
निराकार
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
ketidakteraturan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
ความไร้รูป
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
vormloosheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
sin forma
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
mancanza di forma
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
sem forma
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
无形
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
bezkształtność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
безформність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
Formlosigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی فرمی
تصویر بی فرمی
бесформенность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
ไม่เข้าใจ
دیکشنری فارسی به تایلندی